دیگر نفَـس نمانده در ایـن نای سـوخته
در این ضـمیرِ خُدعـه گـرِ خـودفـروخـتـه
....
دیـگر پـری نـمانـده در این بـالِ سوخته
انـگار عـقـل و عـاطـفه را هـم فـروخته
....
عطرِ شهید گم شده در شهرِ سوخته
در کـوچه های نام و نـشـانی فـروخته
....
بانـگِ فـریب می وزد از حـلـقِ سـوخته
نفرین به فتنه گـر که وطـن را فـروخته!
این زمین در آن زمان پربلا ناگهان چون زلزله زلزالها
از درونش اخرجت اثقالها با تعجب قال الانسان مالها
مردگان خیزند برپا کلهم تا همه مردم یروا اعمالهم
هر که آرد ذرّه خیرا یره یا که آرد ذرّه شرا یره
آن زمان خورشید تابان کوّرت کوههای سخت و سنگین سیّرت
آبها در کام دریا سجّرت آتش دوزخ به شدت سعّرت
چون در آن هنگام جنت ازلفت خود بداند هر کسی ما احضرت